مژده مواجی – آلمان
خانم هرمن مشغول ریختن آشغال در زبالهدان بیرون است که مرا میبیند. پولیور صورتیرنگش را روی شلوار کرمیاش انداخته است. موهای کوتاهش را که همیشه سیاهرنگ میکند، فرم داده است. انگار که تازه از آرایشگاه آمده باشد. مرتب و خوشپوش است و با اینکه هفتادوهشت سال دارد، کمتر از سنش بهنظر میآید. اولین بار که خانم هرمن را دیدم، مرا بهیاد سفیدبرفی انداخت.
کافی است که با او همحرف شد، بهعنوان یکى از قدیمیترین ساکنان خیابان تقریباً از تمام همسایهها خبر دارد، پرچانگی مىکند و بیوقفه حرف مىزند. در جوانی از همسرش جدا شده و تنها زندگی میکند. امروز از آن روزهاست. مرا دیده است، گوشی برای شنیدن گیر آورده و من بهسادگی نمیتوانم از دستش فرار کنم.
آنطرف خیابان آقاى هاینرمن و همسرش را میبینیم و دست تکان میدهیم. مثل همیشه خوشروست. بر خلاف همسر اخمویش. همسنوسال خانم هرمناند. به آنها خیره میشود و با هیجان میگوید: «آقای هاینرمن را از جوانی میشناسم. هیچ زنی نمیتوانست در برابر او مقاومت کند. چون مسئول امور فنی و تأسیسات ساختمان بود، امکان سرککشیدن به داخل خانهها را داشت و با جذبهای که داشت، در روح زنان رخنه و رابطههای زیادی با آنها برقرار مىکرد.»
خانم هرمن چندمین بار است که این داستان را برای من تعریف میکند و هر بار با چنان هیجانی که احساس میکنم یا بدش نمیآمده او هم مثل آن زنهای بیشمار از آقای هاینرمن کامی میگرفت، یا شاید هم یکی از آنها بوده است. صدایش را یواش میکند و ادامه میدهد: «از یکی از آنها دختری هم دارد. خیلی دیر ازدواج کرد و بعد از آنهمه گزینه، این یکى را انتخاب کرد؛ زنی اخمو و متکبر!»
با افسوس آهی میکشد.
میگویم: «حتماً شیمیِشان به هم میخورد.»
آنچنان به فکر فرو میرود که متوجه خداحافظی من نمیشود.